جمعه ۲۸ تیر ۱۳۹۸ - ۲۳:۰۱
۰ نفر

زهرا نوری: از وقتی مامان را دعوت کرده بودند به جلسه‌ی مشاوره‌ی مدرسه، زندگیم زیر و رو شده بود. مامان که تا قبلش به گوشی و اینترنت کاری نداشت، شده بود متخصص فضای مجازی و روزگارم را سیاه کرده بود.

طرح آشتي با زندگي

و از آن جلسه به بعد، همه چی در خانه‌ی ما شکل عوض کرده بود، گوشی‌ها در جاموبایلی که قبلاً جاجورابی بود، گذاشته شد، البته خاموش یا سایلنت.

فردای جلسه هم، مامان دستور خروج کرسی قدیمی را از انباری صادر کرد. به سختی کرسی را از انباری آوردم طبقه‌ی سوم و تا شب نشده کرسی با منتقل برقی و روانداز چهل تکه‌اش، کنار مبل‌های زرشکی زار می‌زد، انگار گذشته را هُل بدهی در آینده. بعد هم بساط تخمه و میوه روی کرسی و خواندن قوانین تازه توسط مامان:

- استفاده از گوشی بعد از ساعت ۸ ممنوع است و موبایل‌ها تا صبح خاموش و بی‌صداست.

- از ساعت ۸ تا ۹ همه‌ی خانواده دور کرسی می‌نشینند، گپ می‌زنند، بازی می‌کنند و با هم خوش گذرانی می‌کنند.

- هرکس قوانین جدید خانه را زیر پا بگذارد، یک روز حق استفاده از موبایل را ندارد.

روز بعد قوانین حکومت نظامی مامان، روی یخچال، جلو چشم من و بابا بود. بابا اولش سعی می‌کرد لجبازی کند، اما وقتی دید در قهر مامان، شام و ناهار تعطیل می‌شود، کوتاه آمد و پرچم صلح را بالا برد، اما ماجرا به قوانین حکومت نظامی و کرسی و جاموبایلی ختم نشد. ساعت، جای آلارم گوشی را گرفت. بعد بازی‌های فکری وارد خانه شدند تا دور کرسی، سرگرممان کند. بعد مراسم شاهنامه‌خوانی توسط بابا اجرا شد. و هر هفته بازی فکری و کتاب جدید و فیلم‌های روز سینما توسط مامان خریداری شد. در روزهای بعد، متوجه نکته‌ای شدم، مامان به دیدن گوشی در دست من حساس شده بود و اگر گوشی را دستم می‌دید، جلسه‌ی ارشاد بنده شروع می‌شد: چیه چمبره ‌زدی رو گوشی! نابود شد گردنت... زمان ما، پسرهای هم سن تو، توی کوچه، گل کوچیک و هفت‌سنگ بازی می‌کردن!

چند روز بعد هم، مامان دست به دامن جناب گوگل شد و درباره‌ی فرمایشات مشاور مدرسه، تحقیق مفصلی را شروع کرد که ماجرا پیچیده‌تر شد. همان روز وقتی از مدرسه آمدم، دیدم که چشم‌های مامان قرمز است، معلوم بود ساعت‌ها گریه کرده است. اولش فکر کردم آشنایی فوت کرده است، اما خیلی زود فهمیدم کسی نمرده است. عصرانه که می‌خوردم، چند ویدئو را از توی گوشی‌اش نشانم داد، تازه آن وقت بود که فهمیدم چه بلایی سرم آمده است. من معتاد بودم. جناب گوگل گفته بود، هرکس بالای ۳ ساعت در شبکه‌های مجازی و بازی اینترنتی بچرخد، نیاز به ترک هروئین الکترونیکی یا همان گوشی را  دارد. به همین منظور، گوشی بنده توقیف شد و مامان مجبورم کرد که در باشگاه بدن‌سازی سر کوچه ثبت نام کنم. نمی‌توانستم  قبول نکنم. اگر زیر بار قوانین تازه و باشگاه رفتن نمی‌رفتم، باید به کلینیک ترک اعتیاد فضای مجازی می‌رفتم.

قبول کردم. سه روز در هفته، با دستگاه ورزش کنم. و تازه باید خدا را شکر می‌کردم که در چین نبودم، وگرنه به روش ترک کمپ‌های چینی توسط نظامی‌های بازنشسته، باید ساعت‌ها روی زمین سیمانی سینه‌خیز می‌رفتم یا هر روز کلی قرص می‌خوردم یا سبزی پاک می‌کردم و کف دستشویی‌های کمپ را مثل آینه برق می‌انداختم یا آشپزی می‌کردم تا به زندگی واقعی برگردم. جرئت نه گفتن به مامان را نداشتم تا حالا این‌قدر جدی ندیده بودمش. دو روز اول باشگاه از بدن درد خوابم نمی‌برد، اما با خودم فکر می‌کردم تحمل بدن درد راحت‌تر از تحمل مشاور مدرسه است. اگر باشگاه نمی‌رفتم، باید یک روز در هفته نزد ایشان می‌رفتم که به قول بابا همه‌ی آتش‌ها از گور او بود. تنها خیرخواهی ایشان در حق من، این بود که مامان را متقاعد کرده بود توقیف گوشی، درست نیست و باید زمان استفاده از گوشی جیره‌بندی شود و من هر روز یک ساعت کم‌تر از گوشی و شبکه‌های مجازی استفاده کنم.

مامان اسم طرح ترک اعتیاد فضای مجازی را گذاشته بود، آشتی با زندگی! به قول خودش می‌خواست من را از دنیای مجازی بیرون بکشد که بیش‌تر از نوجوانی‌ام لذت ببرم.

حالا دو ماهی است که از طرح جدید مامان می‌گذرد. به باشگاه رفتن عادت کرده‌ام و دوره‌ی ترک را به سلامت پشت سر می‌گذارم. این روزها من و بابا زودتر از مامان دور کرسی می‌نشینیم. بابا از خاطرات سربازی و شیطنت‌های بچگی می‌گوید و من، موهای بابا را می‌بینم که چه‌قدر زود سفید شده‌اند. مامان به وضوح راضی است. و موبایل‌ها هم در تبعیدگاه خود تا صبح استراحت می‌کنند.

کد خبر 448113

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha